توی ماشین با الفاظ رکیک من را خطاب می‌کردند. یکی از مأمورها با باتون مدام به سینه‌هایم ضربه می‌زد و فحاشی می‌کرد. آنقدر محکم و پشت سرِ هم باتونش را روی سینه‌ام فشار می‌داد که تا چند روز احساس می‌کردم قفسه‌ی سینه‌ام سوراخ شده. دست‌ها و چشم‌هایم بسته بود، فقط صداها را می‌شنیدم و نمی‌دانستم که چه کسی دارد به بدنم ضربه می‌زند و چه کسی فحش می‌دهد. در بازداشتگاه هم همین روال ادامه داشت، این تجربه بین چند نفر از ما که در یک اتاق زندانی بودیم مشترک بود. آنها بدن ما را لمس می‌کردند و می‌خواستند به ما احساس شرم بدهند. هرکسی را برای بازجویی می‌بردند با چشم و دستِ بسته می‌رفت و برمی‌گشت. بازجوها می‌خواستند که حرف آنها را تأیید کنی وگرنه با الفاظ رکیک فحاشی می‌کردند، با باتون یا پشت شوکر قسمت‌هایی از بدنمان را محکم فشار می‌دادند یا به آن ضربه می‌زدند. در اتاق بازجویی مردی پشت سر من نشسته بود و مدام حرف می‌زد. می‌خواست به من القا کند که اشتباه کردم که به خیابان آمدم و حالا هم که هیچ‌کس خبر ندارد کجا هستم، زنده‌ام یا مرده، بهتر است که با آنها همکاری کنم وگرنه هر بلایی سرم بیاید تقصیر خودم است. می‌گفت جایی می‌فرستمت که این روزها برایت آرزو باشد.

من یک ماه و چهار روز بازداشت بودم و تا سه هفته اجازه‌ ندادند که با خانواده‌ام تماس بگیرند. بارها به تجاوز تهدید شدم. بارها فیزیکی و کلامی به بدنم حمله‌ی جنسی کردند. به محض اینکه آزاد شدم، نمی‌خواستم حتی یک ثانیه به آن روزها فکر کنم، اما مدام آن لحظه‌ها برمی‌گردد. بعضی وقت‌ها که خاطره‌ی آن لحظه‌ها توی سرم می‌آید، دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. برای خانواده‌ام نمی‌توانم تعریف کنم، آنها چیزی از این اتفاق‌ها نمی‌دانند، می‌ترسم چیزی بگویم. اما شرح آن را برای شما گفتم چون فکر کردم که شاید همین‌طور که تعریف می‌کنم ترسِ خودم از چیزی که دیدم و تجربه کردم بشکند. مردم هم باید بشنوند که آنجا چه اتفاقی دارد می‌افتد. یک هفته از آزادی موقتم گذشته، نمی‌دانم که آیا می‌توانم فراموش کنم یا در خودم حل کنم آن حرف‌ها و کارها را....

. . .
در شبکه‌های اجتماعی بازگو کنید:

من را به شکل صلیب به تخت بستند. آمپول و قرص می‌دادند. کارهای خلافی که رویم نمی‌شود بگویم انجام دادند.
کم‌ترین آنکه ادرار خودشان را عمدی کنترل نمی‌کردند و روی ما می‌پاشیدند.
من واقعا افول انسانیت را در امین آباد دیدم.

بهنام محجوبی روایت را بخوانید ...

از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۰ شب زیر کتک بودیم. حس می‌کردم دیگر زنده نخواهم ماند.
وحشت اصلاً برای بیان حس و حالم کافی نیست. احساس می‌کنم مایع داغی از بدنم خارج می‌شود.
لالِ لالم. حتی وقتی کتکم می‌زنند، نمی‌توانم ناله کنم.

سپیده قلیان روایت را بخوانید ...

توی ماشین با الفاظ رکیک من را خطاب می‌کردند. یکی از مأمورها با باتون مدام به سینه‌هایم ضربه می‌زد و فحاشی می‌کرد.
آنقدر محکم و پشت سرِ هم باتونش را روی سینه‌ام فشار می‌داد که تا چند روز احساس می‌کردم قفسه‌ی سینه‌ام سوراخ شده.
دست‌ها و چشم‌هایم بسته بود، فقط صداها را می‌شنیدم و نمی‌دانستم که چه کسی دارد به بدنم ضربه می‌زند و چه کسی فحش می‌دهد.

بهنام محجوبی
سپیده قلیان
ناشناس