من بچه شهرستان نمیدانستم خیابان راهآهن کجاست. من را سوار ماشین کردند و با ضرب و شتم [مقابل تیمارستان] پیاده کردند و به من آمپول زدند. آنموقع نمیدانستم کجا هستم. ناگهان وارد حالت خلسه شدم. تا صبح هیچ نفهمیدم.
من را به شکل صلیب به تخت بستند. آمپول و قرص میدادند. کارهای خلافی که رویم نمیشود بگویم انجام دادند. کمترین آنکه ادرار خودشان را عمدی کنترل نمیکردند و روی ما میپاشیدند. یک کار دیگر را نمیتوانم بگویم. آن را هم انجام میدادند.
به من گفتند باید امروز به حمام بروی. گفتم من مشکلی ندارم. اما همه را لخت [چند بار تکرار میکند] کردند. گفتم این دور از شخصیت و انسانیت است. اما همه را لخت کردند و با آنها مسخرهبازی درمیآوردند. من زیر بار نرفتم. اما آن صحنه را دیدم. من [در امین آباد] افول و فنای انسانسیت را دیدم.
آنجا ظرف غذا، قاشق و لیوان مشترک است. یعنی قاشقی که در دهان من میرود در دهان همه میرود. اگر من مریضی داشته باشم، همه میگیرند. اگر هم بگویم [اعتراض کنم] مشت و لگد میخورم و تهدید به ایزوله میکنند. خودم نمیدانم چه مریضی گرفتم. حافظهام را از دست دادهام. شماره خانمم را هم نوشتهام و با او تماس میگیرم. این هم به خاطر فشاری بود که شب تا صبح روی من انجام میشد.
من واقعا افول انسانیت را در امین آباد دیدم.